داستان نوجوان | سنگ تمام
  • کد مطالب: ۱۵۳۷۹۳
  • /
  • ۱۲ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۲ / ۱۴:۱۳

داستان نوجوان | سنگ تمام

در این دنیا کارهایی هست مخصوص روزگار نوجوانی. تصمیم‌هایی هست که فقط در همین حالا که نوجوانی می‌توانی بگیری.

بهاره قانع نیا - در این دنیا کارهایی هست مخصوص روزگار نوجوانی. تصمیم‌هایی هست که فقط در همین حالا که نوجوانی می‌توانی بگیری.

بعد از لحظه‌های‌ نوجوانی، انگار زمین یک مدل دیگر می‌چرخد و خورشید یک مدل دیگر می‌تابد و سرنوشت یک طور دیگر می‌نویسد!

امسال من بالای بلندترین قله‌ی نوجوانی ایستاده‌ام. پانزده‌ساله شده‌ام و گاهی فکر می‌کنم کم‌کم دارم به انتهای ایستگاه نوجوانی نزدیک می‌شوم.

حالا دیگر آن‌قدر بزرگ شده‌ام که قدر داشته‌هایم را بیشتر بدانم، قدر این زندگی، نفس‌هایی که می‌کشم و کسانی که دوستشان دارم، کسانی مانند پدر، مادر، دوست و معلم.

برای همین، تصمیم گرفتم امسال در مناسبت‌ها در حد توانم برای همه‌ی عزیزانم سنگ تمام بگذارم و به این دلیل که امسال روز معلم نخستین مناسبت جذاب پیش رویم بود و با عید فطر در یک روز افتاده بود، تصمیم گرفتم آن را جور دیگری برگزار کنم.

دنبال یک حرکت متفاوت و ماندگار بودم و از آن‌ جایی که پدر و مادرم هم معلم بودند، این تصمیمم جدی‌تر شد.

***
تعطیلات عید فطر که از راه رسید، همه چیز برای اجرای نقشه‌ام جور شد. دو روز تعطیلی زمان مناسبی بود که هدیه‌های مد نظرم را آماده کنم و روز چهارشنبه به معلم‌های عزیزم و همین‌طور به مامان و بابا تقدیم کنم.

نقشه‌ام درست کردن تعدادی آلبوم سه‌بعدی مقوایی بود که قابلیت نگهداری هر نوع وسیله‌ای را داشته باشد.
نحوه ساخت این آلبوم‌ها را پارسال در کارگاه کار و فناوری یاد گرفته بودم.

در اولین روز تعطیلات عید فطر، کارها خوب پیش رفت و هیچ‌‌کدام از شگفتانه‌هایم لو‌ نرفتند.
روز دوم تعطیلات را اختصاص دادم به نقّاشی روی جلد آلبوم‌ها که مطمئن بودم همه‌ی روز کل وقتم را خواهد‌گرفت. صبح زود مامان پیشنهاد داد برویم بیرون شهر و من از شدت اضطراب، قلبم تاپ‌تاپ می‌تپید.

اگر می‌رفتم بیرون‌شهر، به هیچ عنوان هدیه‌هایم برای روز بعد آماده نمی‌شدند.
بابا و شیوا، خواهرم، از این پیشنهاد مامان خیلی خوشحال شدند و سریع رفتند لباس بپوشد. فقط من مثل میخ فرو رفته بودم توی مبل و از جایم تکان نمی‌خوردم.

مامان با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «می‌دونید مامان؟ من واسه امروزم از قبل برنامه ریخته بودم. می‌شه همراه شما نیام؟» مامان لبخندی زد و پرسید: «و برنامه‌ات برای امروز چیه؟»

برای اینکه بتوانم راضی‌اش کنم اجازه بدهد یک روز کامل در خانه تنها بمانم و طراحی و رنگ‌آمیزی مورد نظرم را تمام کنم بی‌آنکه به این تصمیم ناگهانی‌ام مشکوک نشود، گفتم: «می‌خواهم یک کار عقب‌افتاده‌ام را انجام بدهم. لطفا اجازه بدهید فردا به شما بگویم چه کاری بود.»

مامان مردد بود. اصرار کردم و قول دادم کار خیلی خوبی است و وقتی متوجهش بشوند، از خوشحالی بال درمی‌آورند.
مامان به حرف‌هایم اعتماد کرد و اجازه داد آن روز خانه تنها بمانم. خیلی ذوق داشتم. می‌دانستم کار بزرگی را شروع کرده‌ام که نتیجه‌اش همه را خوشحال خواهد کرد.

خانه که خالی شد، رفتم سراغ آلبوم‌های عزیزم که همگی‌شان را با مقواهای رنگی ضخیم درست کرده و برایشان شیرازه‌ی فنری گذاشته بودم.
تصمیم داشتم از این آلبوم‌های رنگی و زیبا به همه‌ی معلّم‌هایم یکی هدیه بدهم. برای مامان و بابا هم سایز بزرگ‌ترش را ساخته بودم.

این‌طوری آن‌ها می‌توانستند هر جسم خاطره‌انگیزی را که دارند داخل این آلبوم‌ها بچسبانند.
پیش خودم فکر کردم بابا حتما تمبرهایش را داخل آلبوم می‌چسباند و مامان عکس‌های کوچکی تا نوجوانی من و خواهرم را داخلش می‌گذارد.

همان‌طور که نقاشی‌ها و رنگ‌آمیزی روی جلد هدیه‌ها را کامل می‌کردم، در ذهنم چهره‌ی معلم‌هایم را تصور می‌کردم که چه‌قدر با دیدن این هدایای کوچک دست‌ساز خوشحال خواهند شد.

شب وقتی آلبوم‌ها آماده شدند، از خستگی افتادم روی تخت اما از اینکه توانسته بودم در روزگار نوجوانی کارهای‌ قشنگ و بزرگی انجام بدهم خوشحال و خندان بودم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.